عصر یک روز پاییزی بود. من افسرده در دامنه ی کوھی قدم می زدم و صدای خش خش برگ ھا در گوشم نجوایی خوش داشت. از دور مردی را دیدم، در گوشه ای چمباتمه زده و سر بر زانوی خویش داشت. حوصله کسی را نداشتم. راھم را کج کردم، اما گویی مرا صدا زد! به طرفش نگاه کردم. با دست اشاره می کرد پس به سوی او رفتم.
"سلام. چه کمکی از من ساخته؟ "
آن مرد مرا براندازی کرد و گفت:
" سلام آدمیزاد "
این بار من او را برانداز کردم و گفتم:
" آدمیزاد؟! مگر تو آدمیزاد نیستی؟! "
مرد آھی کشید و گفت:
" نه، نیستم. "
با صدایی بلند خندیدم ! سپس در سکوت و ناباوری در کنار او نشستم در حالیکه با خود گفتم:
"این بیچاره ھم مجنون شده "
" نه، مجنون نیستم. "
برای لحظه ای به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:
"او دیوانه نیست وافکار مرا ھم که می خواند، پس او کیست؟!"
باز ھم آن مرد نگاھی به من انداخت و بدون پرسشی بار دیگر افکارم را پاسخ داد که:
"شما شیطانم خوانید"
" شیطان؟! "
" بله "
" اما تو که ... مانند ما انسانی!! "
"مباد بر خاندان ما که چون شما انسان باشیم اما به شکل تو درآمدم که دمی با تو بوده و قدر خویشتن را بیش دانم"
" اگر شیطان باشی که ھمیشه با مایی! "
" نه! ما ھمیشه از شما آدم ھا گریزان بوده و ھستیم! "
حرف ھای آن مرد افکارم را در ھم آمیخت و پریشانم کرد.
"پس تو شیطانی و از آدم ھا گریزان، ھمینطور است؟"
" بله "
"مگر تو فرشته ی مقرب نبودی که نافرمانی کرده و رانده شدی؟! "
"داستان ما اینگونه نیست که شما آدمیان میگوئید! "
" پس چیست؟ داستان خود را بگو "
"ما به اراده خداوند خلق شده و فرشته مقرب او گشتیم. پس به ما امر شد که جز او را سجده و ستایش نکنیم... "
شیطان در حالیکه در چشمان من خیره شده بود سکوتی کوتاه کرده و ادامه داد:
" و روزی خداوند موجود دیگری را آفرید که ما را از افلاک به خاک کشانید!! "
"و آن موجود چه بود؟ "
"و آن موجود جد تو بود، که پیدایش او ........" و ساکت ماند!
به او گفتم: " تو فرشته مقرب بودی و به مقامت مغرور! "
"غروری در میان نبود! تو انسانی بیاور من بر او سجده خواھم کرد! "
و پس از درنگی ادامه داد
" اگر سجده می کردیم ، به غیر او سجده کرده بودیم و رانده می شدیم! اکنون نیز که سجده نکردیم ، باز رانده شدیم! پس چاره ای بجز رضای به تقدیر نبود! "
من در حالیکه در شعاعی کوچک قدم می زدم و با خود می اندیشیدم از او پرسیدم:
" اگر چنین است پس چرا در پی انسان و فریب اویی؟! "
" فریبی در بین نیست، این شما ھستید که با نسبت دادن خطاھای خود به شیطان خود را می فریبید"
" مگر نه اینکه وقتی خداوند آدم را آفرید به این خلقت مباھات کرد؟!"
"اگر مباھات کرد پس چرا اینقدر از این خلقت نالید؟!"
" چه می گویی؟!! نالید؟! "
شیطان لبخند تلخی زد و گفت:
" آیین تو چیست؟"
و قبل از اینکه پاسخی از من بشنود ادامه داد:
" در کتاب آسمانی تو خواندم ھمان خدایی که بر خلقت آدم بالید، پس از آن چه بسیار بر خود نالید! "
" نالید؟!! "
" آری نالید و گفت... اکثرتان ایمانی ندارید، اکثرتان ناسپاسید، اکثرتان نمی دانید، اکثرتان عقلانیت ندارید، اکثرتان به ھویت خود بر نمی گردید، اکثرتان جاھلید، اکثرتان اھل فسق و فجورید و ..... و اگر اندکی را از این گمراھی مستثنی کرده، نه مدعیان دروغگو و فریبکار بلکه معدود گنج ھای پنھانند در کنج خرابات. آدمیان شیطان را گمراه و فریبکار خوانند و ما شیطان ھا در حیرت از فریبکاری، گمراھی و دروغگوئی آدم!! "
" اما شیطان ، ما ............ "
شیطان میان حرفم پرید و گفت:
" شما آدم ھا چون حمارید که تنھا آن کتاب ھای مقدس را بر پشت خود داشته و اندک ادراکی از آنھا ندارید!! "
" اگر خطا ھم داریم ھمانا ناشی از وسوسه توست! و اگر انکار کنی پس او را چگونه خدائی است که ھر انچه را آفریده اکثرآنھا جاھل، نادان، دروغگو، فریبکار. و دارای ھمه بدی ھای ممکن ھستند؟!!"
و شیطان پس از سکوت کوتاھی گفت:
"من نیز مخلوق اویم اما آگاه از اسرار او نیستم!!"
"یعنی تو را زیانی بر آدم نیست؟!"
" ای آدم و آدم ھا، نه اینکه مرا زیانی بر آدم نیست بلکه من ھمیشه خدمتکاری صادق و وفادار برای شما بوده ام و ... "
و من که از این ادعای شیطان در شگفت آمده بودم با تعجب گفتم:
" عجیب است شیطان! تو چگونه خدمتکاری صادق و وفادار برای ما بوده ای؟!! "
شیطان آھی کشید و ادامه داد:
" اگر من نبودم چگونه ھر جرم و جنایت، ھر حیله و نیرنگ، ھر پستی و دنائت و ھر کجروی و ناپسندی را در اندیشه و رفتار خود، توجیه می کردید؟!! و آنھا را به گردن که می انداختید؟! اگر من نبودم شما آدم ھا از این ھمه دروغ و نیرنگ ھرآینه در پیشگاه وجدان خفته خود دق کرده و از شرمساری می مردید! اگر من نبودم چگونه پیشوایانتان به نام رھائیتان از بند من شما را اینگونه در بند خود گرفتار می کردند؟! و..."
" پس شیطان، سرچشمه این ھمه تاریکی که بر ما سایه افکنده کجاست؟!
" منشا این تاریکی دوری از خرد و اندیشه و پناه بردن در دامان تاریک نیرنگ و فریب است، درد و درمان ھر دو در توست. در کجا به دنبال درمان می گردی؟!..."
و پس از سکوت کوتاھی ادامه داد:
".... شما به خود نیز دروغ می گوئید و آنچه را با چشم می بینید باور ندارید اما آنچه را نمی بینید و خرد و اندیشه نیز با آن بیگانه است باور داشته و ھستی ناچیز خود را به پیشگاه آن قربانی می کنید و این یعنی فریب دادن ریاکارانه ی خود.“
" اما ..."
اما او رفته بود!!
ھوا رو به تاریکی می رفت. از جا برخاستم و راه خانه در پیش گرفتم، خسته تر از پیش و خسته تر از خویش.
پایان
زندگیشو...
طرز فکرشو...
رفتارشو...
شاید ما مقصریم...کسی چه میدونه..؟!
گاهی اوقات یه عکس چه قدر به آدم آرامش میده...
گاهی اوقات یه عکس تو رو میبره به اون روزایی که بی دغدغه شاد بودی...
روزی که بزرگترین غم زندگیت شکستن نوک مدادت بود...
گاهی اوقات باید خودتو رها کنی...
باید آزاد باشی...
و در آخر...(و البته از همه مهمتر)
گاهی اوقات یه عکس "میشه تمام زندگیت"
عکسی که وقتی نگاش میکنی اشک توی چشات جمع میشه..
وقتی نگاش میکنی آرامش اون روزارو حس میکنی..
یاد روزای خوشت میوفتی...
یاد خودتو عزیزترینت..!!
چقدر بد که بخوای گریه کنی اما نتونی چقدر بد که یه کیو دوست داشته باشی صداشو نتونی بشنوی وچقدر بد که همش به یاد یکی با تکه پارچه به نام عروسک خوابت ببره
دل من جـــــــــاده که نیست هر از گاهی
که تنها مانـــــــــدی... در فکر عبـــــــــورش باشـــــــی
هروقت هم خواستی دور بزنی
خانه دل من یک خیابان یک طرفه است .برگشت نداره
خیابان نیست که از همان جایی آمدی بروی ...
بفهم! ...
این لامصب اسمش احساس است
هنگامی که در زندگی اوج میگیری،
دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی.
اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری،
آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند یا هستند ...
آری گاهی شکست از پیروزی مفیدتر است .
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و به شالاپ شلوپهای گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟
پیشبینیاش را کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکند
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پینهای چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برویم...
فردا،
فردا دیگر برای قدم زدن نمیآیم.
تنها برو!
(میخواهم خواسته تو را، به پاس همه ی روزهای خوبمان، خودم، عملی کنم)
تنهایی یعنی تو خونه گوشیتو رو سایلنت نذاری
تنهایی یعنی قبل از خواب به گوشیت بگی شب بخیر گوش کوب
تنهایی یعنی روز ولنتاین تو اینترنت جوک سرچ کنی
تنهایی یعنی وقتی بیرون میری چ گوشیت پیشت باشه چ نباشه فرقی نکنه بحالت
تنهایی یعنی وقتی گوشیتو میدی دسته بابات استرس نداشته باشی
تنهایی یعنی صدای اس ام اس گوشیت که میاد نخونده بگی أه بازم ایرانسل اسمس داد
تنهایی یعنی تو لیستت شماره ای رو با اسم عجیب و غریب سیو نکنی
تنهایی یعنی وقتی که گوشیت زنگ می خوره یه نگاه به صفحه گوشی کنی و بگی أه دوباره فلانیه
تنهایی یعنی نصفه شب که از خواب می پری ببینی نه اسمس داری نه میس کال
تنهایی یعنی جای حلقه عشقت ازین حلقه استیلا بندازی دستت
تنهایی یعنی شب که پیرهنتو در میاری سردی بالشتو تو بغلت احساس کنی
تنهایی یعنی روز تولدت همراه اول و ایرانسل بهت تبریک بگن
تنهایی یعنی وقتی تو خونه گوشیت زنگ می خوره راحت و با صدای بلند صحبت کنی
تنهایی یعنی وقتی که تلفنت تموم میشه جای اینکه بگی مواظب خودت باش بگی بااااااااشه بابا خدافس!
تنهایی یعنی از هیچ گشت ارشادی تو خیابون نترسی
تنهایی یعنی ماهی یه بار یه شارژ 1000تومنی بخری
تنهایی یعنی آهنگ پیشوازت ازین بندریا باشه وعشق مِشق تعطیل باشه
تنهایی یعنی وقتی قلم و کاغذ که دست میگیری عکس یه مزرعه با4تا گاو و گوسفند بکشی
تنهایی یعنی وقتی میری تو خیابون چشات عین فانوس دریایی بچرخه و یاد کسی نیوفتی که بخوای بخاطر اون سر به زیر باشی
تنهایی یعنی بری کافی شاپ و روبروت آدم خیالی نشسته باشه
تنهایی یعنی وقتی میری پارک رو صندلی یه نفره بشینی
تنهایی یعنی هرچی شماره تلفن های گوشیتو بالا بایین کنی کسیو پیدانکنی که بتونی باهاش درد ودل کنی
تنهایی یعنی یه حرفی چند سال تو دلت باشه اما به هیشکی نتونی بگی
تنهایی یعنی هر وقت که دلت یه کسیو میخواد به دردو دلت گوش بده هیشکی برای تو وقت نداره
تنهایی یعنی شبا تا سپیده دم سقف و نگاه کنی و باسقف حرف بزنی
تنهایی یعنی صبح که با چشای خیس از خواب پا میشی و رو بالشت هنوز قطره های اشکتو ببینی بغضت بگیره از اینکه که چقد تنهایی
تنهایی یعنی دنیای این روزای ما.....
روزی قومی، فرشته ای را دیدند که در یک دست مشعلی دارد و در دست دیگرش سطلی آب .
ازاو پرسیدند : این چیست که با خود حمل میکنی ؟
پس از لحظه ای سکوت نفسش را بیرون دمید و گفت : میروم تا با این مشعل بهشت را به آتش بکشم و با این سطل آب ، جنم را خاموش کنم ... .
و آنجا بود که آن قوم به گریه افتادند و رستگار شدند... .
هر کسی این داستان را از حکیم شنید از او پرسید که منظور این داستان چه بود و آن قوم چرا رستگار شدند ؟ حکیم جوابشان را داد : بهتر آن بود که شما خود به مقصود می رسیدید اما چون زمانه اندک است داستان را روشن تر بیان خواهم کرد :
خوب نیست انسان به گواهی ترس از جهنم و رسیدن به بهشت جاودان در دنیا تلاش کند . نیک آن است که خدا را دریابد و به سوی او تلاش کند و دوست داشتن را فقط او ببیند تا او نیز پاداشش را بدهد
پروازت را دیدم عاشقت شدم.
من نیامدم تا جلوی پرواز ترا بگیرم.
پرواز کن ...
بگذار با دیدنت در خود غرق شوم !
برای این انتخاب.....
یا علی رفتیم بقیع اما چه سود
هرچه گشتم فاطمه انجا نبود
یا علی قبر پرستویت کجاست؟
ان گل صدبرگ خوشبویت کجاست؟
هرچه باشد من نمک پرورده ام
دل به عشق فاطمه خوش کرده ام
حج من بی فاطمه بی حاصل است
فاطمه حلال صد ها مشکل است
شهادت حضرت فاطمه برشما خوبان تسلیت باد