دوستان مهربونم، اگه امکان داره فقط 7 دقیقه از زمانتون رو به خوندن این داستان کوتاه اختصاص بدید.
عصر یک روز پاییزی بود. من افسرده در دامنه ی کوھی قدم می زدم و صدای خش خش برگ ھا در گوشم نجوایی خوش داشت. از دور مردی را دیدم، در گوشه ای چمباتمه زده و سر بر زانوی خویش داشت. حوصله کسی را نداشتم. راھم را کج کردم، اما گویی مرا صدا زد! به طرفش نگاه کردم. با دست اشاره می کرد پس به سوی او رفتم.
"سلام. چه کمکی از من ساخته؟ "
آن مرد مرا براندازی کرد و گفت:
" سلام آدمیزاد "
این بار من او را برانداز کردم و گفتم:
" آدمیزاد؟! مگر تو آدمیزاد نیستی؟! "
مرد آھی کشید و گفت:
" نه، نیستم. "
با صدایی بلند خندیدم ! سپس در سکوت و ناباوری در کنار او نشستم در حالیکه با خود گفتم:
"این بیچاره ھم مجنون شده "
" نه، مجنون نیستم. "
برای لحظه ای به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:
"او دیوانه نیست وافکار مرا ھم که می خواند، پس او کیست؟!"
باز ھم آن مرد نگاھی به من انداخت و بدون پرسشی بار دیگر افکارم را پاسخ داد که:
"شما شیطانم خوانید"
" شیطان؟! "
" بله "
" اما تو که ... مانند ما انسانی!! "
"مباد بر خاندان ما که چون شما انسان باشیم اما به شکل تو درآمدم که دمی با تو بوده و قدر خویشتن را بیش دانم"
" اگر شیطان باشی که ھمیشه با مایی! "
" نه! ما ھمیشه از شما آدم ھا گریزان بوده و ھستیم! "
حرف ھای آن مرد افکارم را در ھم آمیخت و پریشانم کرد.
"پس تو شیطانی و از آدم ھا گریزان، ھمینطور است؟"
" بله "
"مگر تو فرشته ی مقرب نبودی که نافرمانی کرده و رانده شدی؟! "
"داستان ما اینگونه نیست که شما آدمیان میگوئید! "
" پس چیست؟ داستان خود را بگو "
"ما به اراده خداوند خلق شده و فرشته مقرب او گشتیم. پس به ما امر شد که جز او را سجده و ستایش نکنیم... "
شیطان در حالیکه در چشمان من خیره شده بود سکوتی کوتاه کرده و ادامه داد:
" و روزی خداوند موجود دیگری را آفرید که ما را از افلاک به خاک کشانید!! "
"و آن موجود چه بود؟ "
"و آن موجود جد تو بود، که پیدایش او ........" و ساکت ماند!
به او گفتم: " تو فرشته مقرب بودی و به مقامت مغرور! "
"غروری در میان نبود! تو انسانی بیاور من بر او سجده خواھم کرد! "
و پس از درنگی ادامه داد
" اگر سجده می کردیم ، به غیر او سجده کرده بودیم و رانده می شدیم! اکنون نیز که سجده نکردیم ، باز رانده شدیم! پس چاره ای بجز رضای به تقدیر نبود! "
من در حالیکه در شعاعی کوچک قدم می زدم و با خود می اندیشیدم از او پرسیدم:
" اگر چنین است پس چرا در پی انسان و فریب اویی؟! "
" فریبی در بین نیست، این شما ھستید که با نسبت دادن خطاھای خود به شیطان خود را می فریبید"
" مگر نه اینکه وقتی خداوند آدم را آفرید به این خلقت مباھات کرد؟!"
"اگر مباھات کرد پس چرا اینقدر از این خلقت نالید؟!"
" چه می گویی؟!! نالید؟! "
شیطان لبخند تلخی زد و گفت:
" آیین تو چیست؟"
و قبل از اینکه پاسخی از من بشنود ادامه داد:
" در کتاب آسمانی تو خواندم ھمان خدایی که بر خلقت آدم بالید، پس از آن چه بسیار بر خود نالید! "
" نالید؟!! "
" آری نالید و گفت... اکثرتان ایمانی ندارید، اکثرتان ناسپاسید، اکثرتان نمی دانید، اکثرتان عقلانیت ندارید، اکثرتان به ھویت خود بر نمی گردید، اکثرتان جاھلید، اکثرتان اھل فسق و فجورید و ..... و اگر اندکی را از این گمراھی مستثنی کرده، نه مدعیان دروغگو و فریبکار بلکه معدود گنج ھای پنھانند در کنج خرابات. آدمیان شیطان را گمراه و فریبکار خوانند و ما شیطان ھا در حیرت از فریبکاری، گمراھی و دروغگوئی آدم!! "
" اما شیطان ، ما ............ "
شیطان میان حرفم پرید و گفت:
" شما آدم ھا چون حمارید که تنھا آن کتاب ھای مقدس را بر پشت خود داشته و اندک ادراکی از آنھا ندارید!! "
" اگر خطا ھم داریم ھمانا ناشی از وسوسه توست! و اگر انکار کنی پس او را چگونه خدائی است که ھر انچه را آفریده اکثرآنھا جاھل، نادان، دروغگو، فریبکار. و دارای ھمه بدی ھای ممکن ھستند؟!!"
و شیطان پس از سکوت کوتاھی گفت:
"من نیز مخلوق اویم اما آگاه از اسرار او نیستم!!"
"یعنی تو را زیانی بر آدم نیست؟!"
" ای آدم و آدم ھا، نه اینکه مرا زیانی بر آدم نیست بلکه من ھمیشه خدمتکاری صادق و وفادار برای شما بوده ام و ... "
و من که از این ادعای شیطان در شگفت آمده بودم با تعجب گفتم:
" عجیب است شیطان! تو چگونه خدمتکاری صادق و وفادار برای ما بوده ای؟!! "
شیطان آھی کشید و ادامه داد:
" اگر من نبودم چگونه ھر جرم و جنایت، ھر حیله و نیرنگ، ھر پستی و دنائت و ھر کجروی و ناپسندی را در اندیشه و رفتار خود، توجیه می کردید؟!! و آنھا را به گردن که می انداختید؟! اگر من نبودم شما آدم ھا از این ھمه دروغ و نیرنگ ھرآینه در پیشگاه وجدان خفته خود دق کرده و از شرمساری می مردید! اگر من نبودم چگونه پیشوایانتان به نام رھائیتان از بند من شما را اینگونه در بند خود گرفتار می کردند؟! و..."
" پس شیطان، سرچشمه این ھمه تاریکی که بر ما سایه افکنده کجاست؟!
" منشا این تاریکی دوری از خرد و اندیشه و پناه بردن در دامان تاریک نیرنگ و فریب است، درد و درمان ھر دو در توست. در کجا به دنبال درمان می گردی؟!..."
و پس از سکوت کوتاھی ادامه داد:
".... شما به خود نیز دروغ می گوئید و آنچه را با چشم می بینید باور ندارید اما آنچه را نمی بینید و خرد و اندیشه نیز با آن بیگانه است باور داشته و ھستی ناچیز خود را به پیشگاه آن قربانی می کنید و این یعنی فریب دادن ریاکارانه ی خود.“
" اما ..."
اما او رفته بود!!
ھوا رو به تاریکی می رفت. از جا برخاستم و راه خانه در پیش گرفتم، خسته تر از پیش و خسته تر از خویش.
پایان