ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا میگفت.
پیرمرد تقلا میکرد تا خودش را از دستان پسر رها کند.
چند رهگذر کنار پیادهرو ایستاده بودند و تماشا میکردند.
مردی تنومند جلو رفت. آنها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و
با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره».
پیرمرد که چشمهایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت:
« آقا ولش کنین پسرمه!»
خنده و گریه(داستان کوتاه)
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد
دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست
اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود
مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم . . .
سلام
اگر هم دوست داشتی لینک کنی بهم بگو اگر هم نه... که هیچی دیگه...
ولی من خیلی دوست دارم لینکت کنم...
من ثمین آرچر هستم. وبت قشنگه ... مطالبت هم خوبه. اگه دوست داشتی یک سری به کلبه ی درویشی آرچر بزن! قدمتان سر چشم...
دوست عزیز
لطفا برای ارتباط ایمیل خود را به وبلاگ مینی سرا ارسال کنید!
مینی مدیر
سلام
امیدوارم که حالت خوب باشه
مرسی
نظر لطف تون هست
مطالب با حالی تو وب لاگت داری
فوق العاده زیبا میسی
زیبا بود

اونقدر وبلاگت خوب بود که بخوام لینکت کنم...

سلام...
ادامه بده و سعی کن قلم خودتو هم امتحان کنی...
سلام
درد داشت اما حقیقت دارد.......
ممنون که سر زدی
یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد
اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد
آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد
من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد
**********************************
ممنون از حضورتون
سلام ممنونم که سر زدی
وبلاگت قشنگه. خوشحال میشم بازم سر بزنی